سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هرگز آینده خود را پشت سر نگذارید!

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/18:: 12:0 صبح

مقاله الهام‌بخشی در کتاب «بزرگ‌ترین تاجر دنیا» این نکته را به صراحت بیان می‌کند: «امروز مانند آخرین روز عمرم زندگی خواهم کرد، در گران‌بهاترین روز هستی‌ام، شیره زندگانیم را در شیشه‌ای خواهم ریخت و در آن را مهر و موم خواهم کرد، چنان‌که قطره‌ای از آن بر زمین نچکد. امروز، حتی لحظه‌ای را در تأسف بخت بد و ناکامی‌های گذشته تلف نخواهم کرد. چراکه از یاد ناملایمات و پریشان‌حالی گذشته کاری ساخته نیست. آیا آب رفته به جوی باز خواهد گشت؟ آیا خورشید از مغرب طلوع خواهد کرد؟ آیا می‌توانم به گذشته برگردم و اشتباهات خود را تصحیح کنم. آیا می‌توانم به دیروز برگردم و مانع از بروز جراحاتی شوم که تجربه کرده‌ام؟ آیا می‌توانم بدگویی دیروز را پس بگیرم و درد و رنج پدید آمده را ناپدید کنم.
خیر، دیروز برای من مرده و برای همیشه مدفون شده است. من نمی‌توانم بیش از این درباره دیروز بیندیشم.
امروز را مانند آخرین روز عمرم زندگی خواهم کرد.»
امروز را با توهمات دیروز خراب نکنید. امروز روزی جدید با اتفاقات جدید برای شماست. امروز همان دیروز فرداست، اگر خراب شود فردا تأسف خواهی خورد. آغاز خوب بودن را، آغاز آینده روشن را با تأسف دیروز به پایان نبرید.
سه موز را در نظر بگیرید. یک موز نرسیده، یک موز رسیده، یک موز گندیده کدام یک از موزها را خواهید خورد؟
موز نرسیده آینده شماست، نباید به انتظار رسیدن آن صبر کنید، انتظار خوب است ولی تدارک فردا را از امروز ببینید.
موز گندیده گذشته شماست، همان‌طور که نمی‌توانید موز گندیده را بخورید و خوردن آن منجر به بیماری می‌شود، غصه خوردن برای دیروز بی‌معناست.
موز رسیده امروز شماست، رسیده و قابل خوردن، نخوردن آن از دست دادن فرصت‌هاست. این شعر و خیال نیست، واقعیت است. امروزها را دریاب تا دیروز روشن و فرداها روشن‌تر باشد.


کمند عشق

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/18:: 12:0 صبح

خدا مشتی خاک را برگرفت. می‌خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید، و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالیانی‌ست که لیلی عشق می‌ورزد. لیلی باید عاشق باشد زیرا خداوند در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می‌شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است نام دیگر انسان.
خدا گفت: به دنیایتان می‌آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق.
و هر که عاشق‌تر آمد، نزدیک‌تر است. پس، نزدیک‌تر آیید. نزدیک‌تر.
عشق، کمند من است. کمندی که شما را پیش من می‌آورد کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق، گفتگوست، گفتگو با من با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه‌هایش را به خدا داد. لیلی هم‌صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاکم را به نور بدل می‌کند، و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
خدا به شیطان گفت: لیلی را سجده کن. شیطان غرور داشت، سجده نکرد.
گفت، من از آتشم و لیلی از گل است.
خدا گفت: سجده کن، زیرا من چیزی می‌خواهم، من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی.
شیطان سجده نکرد، سرکشی کرده و رانده شد و کینه لیلی را به دل گرفت.
شیطان قسم خورد که لیلی را بی‌آبرو کند و تا واپسین روز حیات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد، اما گفت: نمی‌توانی، هرگز نمی‌توانی لیلی دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهی‌اش را نمی‌توانی، حتی تا واپسین روز حیات.
شیطان می‌داند لیلی همان است که از فرشته‌ها بلاتر می‌رود، پس می‌کوشد بال لیلی را زخمی کند عمری است که شیطان گرداگر لیلی می‌گردد، دست‌هایش پر از حقارت و وسوسه است او بدنامی لیلی را می‌خواهد بهانه بودنش تنها همین است می‌خواهد قصه لیلی را به بی‌راهه کشد. نام لیلی رنج شیطان است. شیطان از شیوع لیلی می‌ترسد لیلی عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد.


سفری به روستا

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/18:: 12:0 صبح

روزی از روزها، پدری از یک خانواده بسیار ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست، چگونه زندگی می‌کنند.
آنان دو روز و دو شب را در مزرعه خانواده‌ای بسیار فقیر، سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند.
در نیمه‌های راه، پدر از فرزند پرسید:
«خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟»
پسر جواب داد: «خیلی خوب بود پدر.»
پدر پرسید:
«پسرم آیا دیدی، مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟»
پسر گفت: «بله دیدم…»
پدر دوباره پرسید:
«بگو ببینم، از این سفر چه آموختی؟»
پسر چنین پاسخ داد:
«من دیدم که ما در خانه خود یک سگ داریم، و آنان چهار سگ داشتند. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد؛ ما فانوس‌های باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم؛ اما فانوس‌های آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان که تا افق گسترده است. ما قطه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنان کشتزارهایی دارند که انتهای آنها دیده نمی‌شود. ما پیش‌خدمت‌هایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنان خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنان غذایشان را خود تولید می‌کنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند؛ اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.»
آن پسر، همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر، سپس افزود: «متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم.»


راز گل سرخ

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/17:: 12:0 صبح

ـ مامان! ـ بله؟!
ـ مامان اون پیره‌مرد دیوونه‌ست؟!
ـ آره مامان جون.
پیرمرد باز هم به تیر چراغ برق آب می‌داد. او هر روز در موقع مشخصی با یک آب‌پاش به تیر چراغ برق آب می‌داد و سپس در هیاهو و شلوغی خیابان، روی صندلی‌اش می‌نشست و به نقطه‌ای زیر تیر چراغ برق خیره می‌ماند، گویی منتظر واقعه‌ای بود.همه او را دیوانه می‌پنداشتند؛ حتی گاهی بچه‌ها به او سنگ پرتاب می‌کردند و کلماتی تند و زننده نثار روزهای بی‌کسی و تنهایی او می‌نمودند. اما آن روز با همه روزها فرق می‌کرد. صندلی کنار تیر چراغ برق خالی بود و رنگ و رویش از عمر طولانی‌اش حکایت می‌کرد و غیژ غیژ پایه‌اش نوایی دلنشین به سکوت غیرمنتظره خیابان می‌داد اما دلنشین‌تر از آن گل سرخی بود که در زیر چراغ برق سر از خاک بیرون آورده بود. حال به این می‌اندیشم که پیرمرد دیوانه نبود. او دل‌زنده‌ای بود که به حیات دوباره آن خاک مرده ایمان داشت. ای کاش پیرمرد آنجا بود؟!


مادربزرگ

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/16:: 12:0 صبح

مادربزرگ لخندی زد و گفت: «دختر گلم بیا این لیمو را برایم پوست بگیر.»
حرصم گرفت آن‌قدر درس داشتم که وقت نمی‌کردم برای خودم میوه پوست بگیرم. با بی‌تفاوتی از کنارش گذشتم. آن شب گذشت. صبح سر جلسه امتحان ناگهان به یاد مادربزرگ افتادم به یاد لبخندش و دستان لرزانش که لیمو را برمی‌داشت دلم لرزید «چه کار بدی کردم، دلش را شکستم». برگه امتحان را زود دادم و از مدرسه بیرون آمدم. در طول راه در این فکر بودم که چطور دلش را به دست آورم و پاسخ لبخندش را بدهم. به خانه که نزدیک‌تر شدم سر و صدایی بلند شد عده‌ای کنار در خانه ازدحام کرده بودند با سرعت خود را به آنها رساندم و وارد خانه شدم.
یک نفر بلند می‌گفت (انا لله و انا الیه راجعون) و پدر زیر تابوت پیرمرد همسایه را که در طبقه بالا زندگی می‌کرد، گرفته بود و همراه بقیه همسایه‌ها تهلیل می‌گفتند. نگاهم چرخید و مادربزرگ را دیدم که گوشه‌ای ایستاده بود و برای میت دعا می‌خواند و اشک می‌ریخت. وارد خانه شدم و از توی یخچال یک لیمو برداشتم و به حیاط رفتم…


اندرزهای کوچک برای زندگی بزرگ

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/15:: 12:0 صبح

کسی که نمی‌تواند بر ترس غلبه کند، هنوز اولین درس زندگی را نیاموخته است.
از هزینه‌های کوچک غیرضروری بر حذر باش، زیرا یک سوراخ کوچک موجب غرق شدن یک کشتی بزرگ می‌شود.
کسی که بر زبانش غالب است همواره در امان است.
نه طوطی باش که گفته دیگران را تکرار کنی و نه بلبل که گفته خود را هدر بدهی.
چشم دیگران چشمی است که ما را ورشکست می‌کند، اگر همه به غیر از خود ما کور باشند ما نه به خانه باشکوه احتیاج داریم و نه تجملات.


شلوار پاره

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/14:: 12:0 صبح
داشتم توی اتاق مشق می‌نوشتم، کارم که تمام شد کیف و دفترم را جمع کردم ولی یادم رفت که دوات را هم بردارم. دوات برگشت و مرکب آن روی فرش ریخت.
بابام تا آمد تا مرا برای کار بدی که کرده بودم تنبیه کند، فرار کردم.
من دویدم و بابام دوید. عاقبت، بابام مرا گرفت ولی تا خواست کتکم بزند، دید پشت شلوارم پاره است. گفت: همین جا باش تا برم سوزن و نخ بیارم و شلوارت را بدوزم.
من همان جا ایستادم بابام رفت و سوزن و نخ آورد. اول شلوارم را دوخت بعد هم با دقت زیادی نخ را با قیچی برید. آن وقت کارش که تمام شد، مرا برای کار بدی که کرده بودم تنبیه کرد.
بابام همیشه می‌گوید: هر کار به جای خودش

یک درس منحصر به فرد از الاغ

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/13:: 12:0 صبح
روزی الاغ کشاورزی در چاهی افتاد. چند ساعتی کشاورز سعی می‌کرد تا راه‌حلی بیابد و حیوان ناله‌های جگرسوزی سر می‌داد. بالاخره کشاورز به این نتیجه رسید که الاغ پیر است و چاه نیز خشک و به هر حال قرار است پر شود. پس ارزش آن را نداشت که برای نجات الاغ خود را به آب و آتیش بزند. بنابراین از همسایه‌ها خواست تا بیایند و به او کمک کنند. آنها نیز هر کدام بیلی برداشتند و شروع به خاک ریختن در چاه کردند.
ابتدا الاغ متوجه شد که چیزی در حال وقوع است و با وحشت شروع به فریاد زدن کرد. ولی پس از چند لحظه ساکت شد که این سکوت کنجکاوی همسایه‌ها را برانگیخت و با گذشت دقایقی از سکوت الاغ و ریخته شدن چند بیل خاک دیگر، کشاورز خم شد و به درون چاه نگاه کرد و از دیدن چیزی که پیش رویش در جریان بود شگفت‌زده شد. چون با هر بیل خاکی که روی پشت حیوان ریخته می‌شد، او کار جالبی انجام می‌داد و با یک تکان خاک‌ها را به زمین می‌ریخت و رویشان می‌ایستاد و یک پله بالا می‌رفت و…
به زودی الاغ در میان تحیر همگان پا روی لبه چاه گذاشت و از چاه بیرون پرید!!
الاغ بعداً کشاورز را در مزرعه تنها گیر آورد و چند لگد جانانه نثارش کرد و سپس از تک تک همسایه‌ها برای کمک کردن به کشاورز تشکر مخصوص به عمل آورد!

مرد و سگش

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/12:: 12:0 صبح
روزی روزگاری، مردی با سگش در راهی می‌رفتند. مرد از منظره اطرافش لذت می‌برد که ناگهان متوجه شد مرده است. او همچنین سگ همراه خود را دیدکه انگار سال‌ها از مردنش می‌گذرد. از خود پرسید که سگ او را به کجا می‌برد. آنها به صخره سفید رنگ بزرگی نزدیک شدند که به یک توپ بیلیارد شباهت داشت. آنها کاملاً به صخره نزدیک شدند که ناگهان تخته سنگ شکاف برداشت و نور خیره‌کننده‌ای از آن متصاعد شد.
سپس یک جاده طلایی روبه‌رویشان نمودار گشت که به یک در بسیار بزرگ ختم می‌شد. جلوی در مردی پشت میز نشسته بود. مسافر از او پرسید:
ما کجا هستیم؟
بهشت
آه! آیا آب دارید؟
البته! بفرمایید!
آیا می‌توانم سگم را همراهم بیاورم؟
متأسفم، ما حیوانات را نمی‌پذیریم.
مرد کمی فکر کرد و سپس به راهش ادامه داد. بعد از پیمودن مسافتی طولانی به یک جاده خاکی رسیدند که به دری ختم می‌شد و به نظر نمی‌رسید هیچ‌گاه بسته شده باشد. هیچ کلونی بر روی در دیده نمی‌شد. در زیر درختی که کنار در قرار داشت، مردی در حال مطالعه کتاب بود.
ببخشید آقا، شما آب دارید؟
البته، یک پمپ آب داخل هست.
می‌توانم سگم را داخل ببرم؟
بله، کاسه‌ای کنار پمپ است.
مرد به همراه سگش داخل شدند و چشمشان به یک پمپ آب بسیار قدیمی افتاد که کاسه‌ای کنارش روی زمین قرار داشت. مرد کاسه را پر از آب کرد، جرعه‌ای آب نوشید و مابقی آن را به سگ داد. وقتی آنها سیراب شدند، برگشتند…
این محل چه نام دارد؟
بهشت.
مردی که قبلاً با او برخورد کردیم هم، همین را به ما گفت.
آه منظورتان همان جاده طلایی با در مرواریدی است؟ نه، آنجا جهنم است.
از اینکه از نام شما سوءاستفاده می‌کنند، عصبانی نمی‌شوید؟
خیر آنها فقط کسانی را که دوستانشان را رها می‌کنند، از راه به در می‌کنند.

می‌خواهید همیشه در اوج باشید؟

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/11:: 12:0 صبح
براساس یک افسانه قدیمی سرخ‌پوستی، روزی پسری یک تخم عقاب پیدا کرد و آن را در لانه مرغ‌ها قرار داد. جوجه عقاب با جوجه‌های مرغ‌ها هم‌زمان از تخم درآمد و با آنها بزرگ شد. از آنجایی که عقاب گمان می‌کرد یک مرغ خانگی است، مانند مرغ‌های دیگر رفتار می‌کرد. خاک زمین را به دنبال دانه و حشرات با پنجه‌های خود کنار می‌زد، قدقد می‌کرد. بال‌های خود را مانند مرغ‌ها حرکت می‌داد و فقط کمی از زمین فاصله می‌گرفت. به هر حال او یک مرغ بود و باید مانند آنها پرواز می‌کرد.
سال‌ها گذشت و عقاب پیر شد. یک روز پرنده‌ای  عظیم و عجیب را بالای سر خود در حال پرواز در فراز آسمان صاف دید. آن پرنده، باشکوه و جلال بدون آنکه بال‌های طلایی خود را تکان بدهد در آسمان می‌چرخید و اوج می‌گرفت.
عقاب از همسایه خود پرسید: «چه پرنده زیبایی، این دیگر چیست؟»
همسایه که یک مرغ خانگی بود، قدقدکنان گفت: «عقاب، رئیس همه پرندگان است، اما اصلا به این موضوع فکر هم نکن. تو هرگز نمی‌توانی مثل او باشی.»
عقاب به حرف همسایه خود گوش داد و اصلاً به آن موضوع فکر نکرد. او در حالی مرد که فکر می‌کرد یک مرغ خانگی است.




بازدید امروز: 0 ، بازدید دیروز: 23 ، کل بازدیدها: 138516
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ