سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندکی صبر سحر نزدیک است…

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/29:: 10:45 عصر
مردی در یک برج زندانی شده بود. از اینکه دوستانش به فکرش نبودند، بسیار ناراحت و افسرده شده بود و امیدش را به زندگی از دست داده بود. یک روز که از حبس طولانی مدتش بسیار خسته شده بود، ناگهان چشمش به حلزونی افتاد که روی لبه پنجره سلولش ایستاده بود. وقتی که از نزدیک به آن نگاه کرد، متوجه نخی شد که به پشتش بسته شده بود. مرد با کنجکاوی و به آرامی نخ را کشید و در نهایت تعجب چشمش به ریسمانی افتاد که به انتهای نخ بسته شده بود. با دیدن طنابی که به آخر ریسمان گره خورده بود و سوهانی که به انتهای آن وصل بود، تعجبش صدچندان شد.

ثروت ما

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/22:: 5:0 عصر

سال‌ها پیش در یکی از محله‌های فقیر نشین لندن، پیرمردی زندگی می‌کرد که عادت داشت هر روز صبح از خانه بیرون رود، سوار بر مترو شود و خود را به مرکز شهر رساند. در این سال‌ها همیشه یک خیابان خاص را برمی‌گزید، در گوشه‌ای می‌نشست و شروع به گدایی می‌کرد. در تمام این سال‌ها حتی یک روز هم این کار را ترک نکرده و همیشه رأس ساعت به همان خیابان مشخص می‌رفت. پس از سالیان سال بالاخره همسایه‌ها از روش زندگی او یا بهتر بگویم از ظاهر خانه او شروع به اعتراض نمودند و زمانی که با بی‌توجهی پیرمرد روبه‌رو گشتند مسأله را با پلیس در میان گذاشتند. مأموران پلیس پس از بررسی‌های بسیار دریافتند که حق با همسایگان است و به سوی منزل پیرمرد حرکت کردند؛ از آنجاکه کسی در خانه نبود تا در را برای آنها باز کند، مجبور شدند قفل در را شکسته و وارد منزل شوند؛ منظره بسیار عجیبی بود، بوی تعفن سراسر خانه را فرا گرفته بود، تمامی گوشه‌های دیوارها تار عنکبوت بسته بود و سوراخ پرده‌ها نشان از هجوم حشرات موذی به داخل خانه می‌داد. در هر گوشه از خانه کیسه‌هایی از سکه‌های پول رها شده بود که هیچ کس هرگز تا به این مقدار سکه یک‌جا در عمر خود ندیده بود.
هنگامی که مأمورین به شمردن کیسه‌ها اقدام نمودند دریافتند که به منزل یک میلیونر واقعی پای گذاشته‌اند و از این امر بسیار شگفت‌زده شدند، اندکی بعد صدای شور و شوق مردم که دریافته بودند یکی از همسایگانشان به یک میلیونر تمام‌عیار تبدیل شده است، تمامی محله را پر کرده بود.
ساعتی گذشت و پیرمرد به خانه برگشت. هنگامی که با جمعیت فراوان گرداگرد منزلش مواجه شد. اصلاً گمان نمی‌کرد که تمامی این شلوغی به خاطر او باشد. لذا سرش را به زیر انداخت و جلوتر رفت.
هرچه به خانه نزدیک‌تر می‌شد، سر و صداها بیشتر می‌شدند تا اینکه ناگهان خود را در مقابل منزلش دید که در آن باز بود، بی‌اعتنا وارد شد و از آنجا که می‌دانست شی باارزشی ندارد به گوشه‌ای رفت و از میان انبوه وسایل نیمه شکسته‌اش لیوان ترک خورده‌ای را برداشت تا کمی آب بخورد.
هنوز لبانش را تر نکرده بود که در گوشه‌ای از خانه کوهی از سکه مشاهده کرد، باورش نمی‌شد، گمان می‌کرد خواب می‌بیند، اما زمانی‌که تمامی افراد آن دور و بر پسوند «میلیونر» را به همراه اسم او به زبان می‌آوردند، دیگر فهمید که خواب نیست، لیوان آب از دستش افتاد و در گوشه‌ای آرام نشست و چشمانش را بست. دیگر صدایی نمی‌شنید، بدنش سرد شده بود و تکان نمی‌خورد، همانند یک تکه سنگ به دیوار تکیه زده بود و بی‌حرکت مانده بود.
آری پیرمرد از شدت هیجان، سنگ‌کوب کرده بود. او باورش نمی شد که این همه ثروت در خانه‌اش جمع شده باشد. در این سال‌ها او تنها به اندوختن این ثروت فکر می‌کرد و هرگز به ارزش آنچه اندوخته بود پی نبرده بود.
همه ما در زندگی این‌گونه‌ایم. همیشه در زندگی عادت کرده‌ایم در تلاش و تقلا برای کسب بسیاری چیزها باشیم بدون اینکه لحظه‌ای به اندوخته‌های حقیقی‌مان فکر کنیم. اگر حتی برای یک زمان اندک به آنچه در زندگی داریم، بیاندیشیم، آنگاه خدا را شکر می‌کنیم و هرگز ناسپاسی نمی‌کنیم.
آدمی خود سرچشمه منابع عظیم خلقت است، تنها کافی است این منابع را کشف کنیم.





بازدید امروز: 1 ، بازدید دیروز: 15 ، کل بازدیدها: 138446
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ