ـ مامان! ـ بله؟!
ـ مامان اون پیره‌مرد دیوونه‌ست؟!
ـ آره مامان جون.
پیرمرد باز هم به تیر چراغ برق آب می‌داد. او هر روز در موقع مشخصی با یک آب‌پاش به تیر چراغ برق آب می‌داد و سپس در هیاهو و شلوغی خیابان، روی صندلی‌اش می‌نشست و به نقطه‌ای زیر تیر چراغ برق خیره می‌ماند، گویی منتظر واقعه‌ای بود.همه او را دیوانه می‌پنداشتند؛ حتی گاهی بچه‌ها به او سنگ پرتاب می‌کردند و کلماتی تند و زننده نثار روزهای بی‌کسی و تنهایی او می‌نمودند. اما آن روز با همه روزها فرق می‌کرد. صندلی کنار تیر چراغ برق خالی بود و رنگ و رویش از عمر طولانی‌اش حکایت می‌کرد و غیژ غیژ پایه‌اش نوایی دلنشین به سکوت غیرمنتظره خیابان می‌داد اما دلنشین‌تر از آن گل سرخی بود که در زیر چراغ برق سر از خاک بیرون آورده بود. حال به این می‌اندیشم که پیرمرد دیوانه نبود. او دل‌زنده‌ای بود که به حیات دوباره آن خاک مرده ایمان داشت. ای کاش پیرمرد آنجا بود؟!