رفاقت
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/9:: 12:0 صبحلیز تامسون
«جورج» و «دیوید»، دو دوست بودند که با پای پیاده از جادهای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند و «جورج» از سر خشم، بر صورت «دیوید» سیلی زد.
«دیوید» سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز «جورج» بهترین دوست من، بر چهرهام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان «دیوید» که سیلی خورده بود، لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که «جورج» به کمکش شتافت و او را نجات داد. «دیوید» بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخرهای سنگی این جمله را حک کرد: امروز «جورج» بهترین دوستم، جان مرا نجات داد.
اما «جورج» با تعجب از او پرسید: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم، تو آن جمله را روی شنهای صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک میکنی!
«دیوید» لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد، باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.