مردی در صف
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/9:: 12:0 صبحآنتوان پرلین
یادم میآید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سیرک ایستاده بودیم. جلو ما یک خانواده پرجمعیتت ایستاده بودند و به نظر میرسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباسهای کهنه ولی در عین حالت تمیزی پوشیده بودند. بچهها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامهها و شعبدهبازیهایی که قرار بود ببینند، صحبت میکردند. مادر بازوی شوهر را گرفته بود و با عشق به او لبخند میزد.
وقتی به باجه بلیتفروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیت میخواهید؟ پدر جواب داد: «لطفاً شش بلیت برای بچهها و دو بلیت برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیتها را گفت. پدر به باجه نزدیک شد و به آرامی پرسید: «ببخشید، گفتید چقدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیتها را تکرار کرد. پدر و مادر بچهها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و حالا فکر میکرد که به بچههای کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همانطور که اشک از چشمانش سرازیر میشد، گفت: «متشکرم، متشکرم آقا.»
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچهها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از اینکه بچهها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
ما آن شب به سیرک نرفتیم!