بعدازظهری در پارک
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/6:: 1:0 صبحجولی اِی. مَنهَن
روزی روزگاری پسر کوچکی بود که میخواست خداوند را ملاقات کند. او میدانست برای رسیدن به جایی که خداوند زندگی میکند، باید راه درازی را بپیماید، پس چمدانش را با شیرینیهای توینکی و جعبهای ششتایی از نوشابه پر کرد و سفرش را آغاز نمود.
زمانی که سه ساختمان آن طرفتر رسید، پیرزنی را مشاهده کرد. او در پارک نشسته و به کبوترها خیره شده بود. پسر کنار او نشست و چمدانش را باز کرد. او میخواست جرعهای نوشابه بنوشد که متوجه شد پیرزن به نظر گرسنه میرسد، پس شیرینیای به او تعارف کرد. او با خوشحالی آن را قبول کرد و به پسر لبخند زد. لبخندش آنقدر زیبا بود که پسر دوست داشت یک بار دیگر آن را ببیند، پس شیشهای نوشابه به او تعارف کرد. او یک بار دیگر به پسر لبخند زد. پسرک خوشحال بود!
آنان تمام بعدازظهر را آنجا به خوردن و خندیدن گذراندند، اما حتی کلمهای هم صحبت نکردند.
زمانی که هوا داشت تاریک میشد، پسر فهمید که چهقدر خسته شده است و بلند شد که برود. پس برگشت، به سمت پیرزن رفت و او را در آغوش گرفت. پیرزن نیز گشادهترین لبخندش را به او تقدیم کرد.
کمی بعد، زمانی که پسر درِ خانه را گشود، مادرش از اینکه شادی را در صورت او مشاهده کرد، شگفتزده شد. او از پسرک پرسید: «امروز چه کار کردی که اینقدر خوشحالت کرده؟»
پسر پاسخ داد: «با خداوند ناهار خوردم. میدانی چیست؟ او زیباترین لبخندی را دارد که تا به حال دیدهام!»
در این میان، پیرزن هم که چهرهاش از شادی میدرخشید به خانهاش بازگشت. پسرش از دیدن آرامشی که در صورت او دیده میشد میخکوب شد و پرسید: «مادر، امروز چه کار کردی که اینقدر خوشحالت کرده؟»
او پاسخ داد: «با خداوند در پارک شیرینی خوردم. میدانی او بسیار جوانتر از آن است که انتظار داشتم!»