تقدیم به مادران
ارسال شده توسط پیروز در 84/11/10:: 6:20 عصراز بهشت خبر میرسد که تو در ازل یک شاخه گل سرخ بودی که در همسایگی فرشتهها زندگی میکردی. یک روز فرشتهای زیبا گلبرگی از تو را به زمین آورد تا همه باغها رنگ و بوی تو را بگیرند.
از فرشتهها خبر میرسد که تو زیباتر از همه گلزارهای ملکوت بودی و خدا تو را به زمین فرستاد تا هیچ خانهای از مهربانی و زیبایی بیبهره نماند.
از دلم خبر میرسد که تو را با کلمههای خاکی نمیتوان نوشت و با دهانهای فانی نمیتوان سرود و با دستهای تهی نمیتوان تصویر کرد.
از عشق خبر میرسد که تو عاشقترین آفرینه پروردگاری و بالاتر از ستارگان ایستادهای تا کهکشانها حیرتزده تو را تماشا کنند.
کاش میشد دوباره کودک بود و در دامان تو به دیدار بهشت رفت و در چشمهای تو زیباترین دریاچههای دنیا را دید و در شبهای پر از لالاییِ گیسوان تو به دنبال مهتاب دوید.
مادرم، وقتی تو در کنارم هستی، خود را کودکی شاداب میبینم و دنیا را گاهوارهای کوچک که با دستهای تو به این سو و آن سو میرود.
وقتی به من نگاه میکنی، احساس میکنم از خورشید گرمتر و از پروانهها بیقرارتر. همیشه در کنارم بمان، ای که از همه عالم به خداوند شبیهتری.
از خانه بیرون میآیم و از خودم جدا میشوم. ابرهای کبود بالای سرم قدم میزنند و ماه در برکه آب مینوشد. همه مردم شهر در آینه جمع شدهاند و در دست هر کدام کلمهای میدرخشد. آوازهای بومی در پیادهرو افتادهاند. درختان با حیرت به من نگاه میکنند. دستهایم را از جیبم بیرون میآورم تا انگشتهایم آواز بخوانند.
بیآنکه روسریات را ببینم، پرده از راز آسمان برمیدارم و همزمان دو فرشته کوچک از شانههایم پایین میآیند.
من پیراهن اولین دیدارمان را گم کردهام، اما هنوز میدانم عطر صدای تو چه رنگی است و تو را از پشت کدام پنجره میتوان دید.
همه کتابها را میبندم تا چشمهای تو روشنتر از صبح باز شوند و روزهای گمشدهام را به من بازگردانند. بهترین کتابم را به تو میدهم تا مرا در بیتهای حافظ پیدا کنی.
در خیابانهای بیدرخت قدم میزنم. خاطرههایت همراه بارانی که یکریز میبارد، بر پلکهایم مینشیند. من در پناه دستهای تو هزار شب تلخ را میتوانم تاب بیاورم.
وقتی نام تو را زمزمه میکنم، اتاقم آنقدر بزرگ میشود که همه جهان را در آن جا میدهم.