اندکی صبر سحر نزدیک است…
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/29:: 10:45 عصر
مردی در یک برج زندانی شده بود. از اینکه دوستانش به فکرش نبودند، بسیار ناراحت و افسرده شده بود و امیدش را به زندگی از دست داده بود. یک روز که از حبس طولانی مدتش بسیار خسته شده بود، ناگهان چشمش به حلزونی افتاد که روی لبه پنجره سلولش ایستاده بود. وقتی که از نزدیک به آن نگاه کرد، متوجه نخی شد که به پشتش بسته شده بود. مرد با کنجکاوی و به آرامی نخ را کشید و در نهایت تعجب چشمش به ریسمانی افتاد که به انتهای نخ بسته شده بود. با دیدن طنابی که به آخر ریسمان گره خورده بود و سوهانی که به انتهای آن وصل بود، تعجبش صدچندان شد.
کلمات کلیدی :
نظر