مادربزرگ
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/16:: 12:0 صبحمادربزرگ لخندی زد و گفت: «دختر گلم بیا این لیمو را برایم پوست بگیر.»
حرصم گرفت آنقدر درس داشتم که وقت نمیکردم برای خودم میوه پوست بگیرم. با بیتفاوتی از کنارش گذشتم. آن شب گذشت. صبح سر جلسه امتحان ناگهان به یاد مادربزرگ افتادم به یاد لبخندش و دستان لرزانش که لیمو را برمیداشت دلم لرزید «چه کار بدی کردم، دلش را شکستم». برگه امتحان را زود دادم و از مدرسه بیرون آمدم. در طول راه در این فکر بودم که چطور دلش را به دست آورم و پاسخ لبخندش را بدهم. به خانه که نزدیکتر شدم سر و صدایی بلند شد عدهای کنار در خانه ازدحام کرده بودند با سرعت خود را به آنها رساندم و وارد خانه شدم.
یک نفر بلند میگفت (انا لله و انا الیه راجعون) و پدر زیر تابوت پیرمرد همسایه را که در طبقه بالا زندگی میکرد، گرفته بود و همراه بقیه همسایهها تهلیل میگفتند. نگاهم چرخید و مادربزرگ را دیدم که گوشهای ایستاده بود و برای میت دعا میخواند و اشک میریخت. وارد خانه شدم و از توی یخچال یک لیمو برداشتم و به حیاط رفتم…