ارسال شده توسط پیروز در 85/1/17:: 2:10 صبح
خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بیرمق روی زمین افتاد. نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید. گل ساقهاش را خم کرد و قطرههای شبنم را در دهان مرد غلتاند.
علفهای سبز اطراف مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد. مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دستش ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: «ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است.»
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 85/1/6:: 12:6 صبح
اگر نامهام به نام تو آغاز میشد، اگر دفترم با یک اشاره تو باز میشد، اگر دستهایم با نفس تو گرم میشد، اگر دلم با لبخند تو نرم میشد، اگر پشت درهای بسته نبودم و اگر از روزگار خسته نبودم، باز میتوانستم همسایه یاس باشم یا همبازی پروانهای با احساس باشم.
اگر دیوارهای سرد روبهرویم قد نمیکشیدند، اگر بادهای ولگرد سیبهایم را از شاخه نمیچیدند، اگر آرزوهای ریز و درشتم پرپر نمیشد، اگر گوش فلک کر نمیشد، اگر همه رودخانهها آرام بودند، اگر زمین و زمان رام بودند، اگر لباس فطرتم آلوده نیرنگ نمیشد و اگر دل دریاییام سنگ نمیشد، باز میتوانستم با ستارهها تا صبح بیدار باشم یا عاشقانه در حسرت دیدار باشم.
اگر افتادن برگ را باور میکردم، اگر آمدن مرگ را باور میکردم، اگر از عشق غافل نمیشدم، اگر این همه عاقل نمیشدم، اگر تپش قلب تو را فراموش نمیکردم، اگر فانوسهای خاطره را خاموش نمیکردم، اگر با اتفاقی که افتاده نمیرفتم و اگر از یاد تو چون باد نمیرفتم، باز میتوانستم با تو آغاز شوم یا درون غنچه بمانم و راز شوم.
اگر کوچههای زندگی بنبست نبود، اگر دل سادهام بتپرست نبود، اگر پیوسته سبزهها و درختان را دعا میکردم، اگر نیمهشبها تو را صدا میکردم، اگر از همه جا بیخبر نمیشدم و اگر بسته کاش و اما و اگر نمیشدم، باز میتوانستم نام تو را به زبان بیاورم یالااقل دستی به سوی آسمان بیاورم.
کلمات کلیدی :