سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من همانم که وقتی میترسی به تو امنیت میدهم

ارسال شده توسط پیروز در 91/7/7:: 12:53 صبح

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام(ضحی 1-2)

 افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30)

 و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

 و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87)

 و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24)

 و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73)

 پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی.(احزاب 10)

 تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)

 وقتی در تاریکی‌ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی.(انعام 63-64)

 این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای. (اسرا 83)

 آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)

 غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است؟ (اعراف 59)

 پس کجا می روی؟ (تکویر26)

 پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)

 چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

 مرا به یاد می آوری؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن‌ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48)

 من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60)

 من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم (قریش 3)

 برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم (فجر 28-29)

 تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)


کاش می‏دانستی

ارسال شده توسط پیروز در 89/9/14:: 12:42 عصر

بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
وسراپا به سپیدی تو درآ.
وبه چشمم گفتم:
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.
و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت.
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
 خاطرم راگفتم:
زودتر راه بیفت
هر چه باشد بلد راه تویی.
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم:
 خنده ات را بردار 
 دست در دست تبسم بگذار 
و نبینم دیگر 
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
 مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست 
 ومبارک بادت 
 وصل تو با برق نگاه
 و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته 
 آبرویم نبری 
 پایکوبی ز چه برپا کردی
نفسم را گفتم:
جان من تو دگر بند نیا 
 اشک شوقی آمد 
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود:
 همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 
پای در راه شدم
 دل به عقلم می گفت:
 من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
 هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 
 من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند
 و مرا خواهد دید
 عقل به آرامی گفت:
 من چه می دانستم 
 من گمان می کردم 
 دیدنش ممکن نیست 
و نمی دانستم 
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
 سینه فریاد 
حرف از غصه و اندیشه بس است 
 به ملاقات بیندیش و نشاط 
 آخر ای پای عزیز 
 قدمت را قربان 
 تندتر راه برو 
 طاقتم طاق شده
 چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم میکرد /دست بر هم میخورد  
 مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
 عقل شرمنده به آرامی گفت:
 راه را گم نکنید
 خاطرم خنده به لب گفت نترس 
 نگران هیچ مباش 
 سفر منزل دوست کار هر روز من است
 عقل پرسید :؟ 
 دست خالی که بد است 
 کاشکی...
 سینه خندید و بگفت:
دست خالی ز چه روی !؟ 
 این همه هدیه کجا چیزی نیست!
 چشم را گریه شوق 
قلب را عشق بزرگ 
 روح را شوق وصال 
 لب پر از ذکر حبیب 
. خاطر آکنده یاد


نماز شب

ارسال شده توسط پیروز در 89/7/11:: 1:8 عصر

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او
خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من
کسی را ندارد...شاید توبه کرد...
 
بنده
ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار
همین یک بنده را دارم
و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری.

چه کسی راز عدد 12 را میداند؟

ارسال شده توسط پیروز در 89/6/15:: 12:28 عصر
لا اله إلا الله                                          12 حرف است
محمد رسول الله                                     12 حرف است
النبی المصطفی                                      12 حرف است
الصادق الأمین                                       12 حرف است
أئمة أهل البیت                                      12 حرف است و آنها 12 امام هستند
أمیر المؤمنین                                        12 حرف است
فاطمة الزهراء                                       12 حرف است
الحسن والحسین                                   12 حرف است
اول الائمة = علی بن ابی طالب                   12 حرف است
الإمام الثانی= الحسن المجتبی                     12 حرف است
الإمام الثالث = الحسین الشهید                    12 حرف است
الإمام الرابع = الإمام السجاد                        12 حرف است
الإمام الخامس = الإمام الباقر                       12 حرف است
الإمام السادس = الإمام الصادق                    12 حرف است
الإمام السابع = الإمام الکاظم                       12 حرف است
الإمام الثامن = الإمام الرضا                         12 حرف است
الإمام التاسع = الإمام الجواد                        12 حرف است
الإمام العاشر = الإمام الهادی                       12 حرف است
إمام الحادی عشر= الحسن العسکری             12 حرف است
الإمام العصر = القائم المهدی                      12 حرف است
خلیفة النبیین = خاتم الوصیین                     12 حرف است
هؤلاء الاطهار                                        12 حرف است
سادة أهل الجنه                                      12 حرف است
محبهم مؤمن تقی                                   12 حرف است
عدوهم کافر شقی                                   12 حرف است
العیون التی فجرها النبی موسی لقومه              12
الشهور                                               12
الأسباط                                              12
النقباء                                                12
البروج                                               12
الحواریین                                            12

اعتقاد به تاثیر دعا

ارسال شده توسط پیروز در 89/5/20:: 1:0 صبح

از کتاب «پدران، فرزندان، نوه‏ها»، اثر پائولو کوئیلو

پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس داده می‌شد.
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه‌اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که به خاکستر تبدیل شد.
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی‌شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد.
صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.
اما ملا و مؤمنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:
نمی دانم چه حکمی بکنم!! من سخنان هر دو طرف را شنیدم، از یک سو ملا و مؤمنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد…

 


نوزاد

ارسال شده توسط پیروز در 89/4/20:: 1:0 صبح

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .

پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….

به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره؟؟؟؟؟؟


متن ترانه فاصله‏ها اثر علی لهراسبی

ارسال شده توسط پیروز در 89/4/15:: 10:8 عصر
اگه فاصله افتاده
  اگه من با خودم سردم
    تو کاری با دلم کردی
      که فکرشم نمی‌کردم
چه آسون دل بریدی
  از دلی که پای تو گیره
    که از این بدتر هم باشی
      واسه تو نفسش میره
نمی‌ترسم اگه گاهی دعامون بی‌اثر می‌شه
  همیشه لحظه آخر خدا
     نزدیکتر می‌شه
تو رو دست خودش دادم
  که از حالم خبر داره
    که حتی از تو
      چشماشو
      یه لحظه بر نمی‌داره
تو امید منی
  اما
  داری از دست من می‌ری
  با دستای خودت داری
    همه هستیمو می‌گیری
دعا کردم تو رو باز هم
  با چشمی که نخوابیده
  مگه می‌ذاره دلتنگیم
    اگه گریه امون میده
مریضم کرده تنهایی
  ببین حالم پریشونه
    من اونقدر اشک می‌ریزم
      که برگردی به این خونه
حسابش رفته از دستم
  شبایی رو که بیدارم
    شاید از گریه خوابم برد
    درها رو باز... درها رو باز
    می‌ذارم
نمی‌ترسم اگه گاهی دعامون بی‌اثر می‌شه
  همیشه لحظه آخر خدا
     نزدیکتر می‌شه
تو رو دست خودش دادم
  که از حالم خبر داره
    که حتی از تو
      چشماشو
      یه لحظه بر نمی‌داره

معرفت

ارسال شده توسط پیروز در 89/3/30:: 9:0 صبح

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه و طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد.
زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.
شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی‌خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!


اندیشه‏های خود را شکل دهید

ارسال شده توسط پیروز در 89/3/10:: 9:0 صبح

ARDALAN

مردی در کنار جاده، دکه‌ای درست کرده بود و در آن ساندویچ می‌فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی‌خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ‌های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه‌اش می‌ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می‌کرد و مردم هم می‌خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده‌ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شایدیک کسادی عمومی به وجود می‌آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می‌دهد و روزنامه هم می‌خواند پس حتماً آنچه می‌گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی‌ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی‌کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهشیافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینزیک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه‏های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می‌دهند. خواسته‏های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه‏ریزی می‌کنند.

در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می‌داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می‌شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم.
بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخابیک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست.


آرزوهایی که حرام شدند!

ارسال شده توسط پیروز در 89/2/20:: 9:0 صبح

ARDALAN

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.
لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش با سه آرزوی قبلی شد نه آرزو. بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به 52 یا ...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ...
5 میلیارد و هفت میلیون و 18 هزار و 34 آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند.
بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!


   1   2      >



بازدید امروز: 0 ، بازدید دیروز: 8 ، کل بازدیدها: 138328
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ