ارسال شده توسط پیروز در 84/10/15:: 12:0 صبح
کسی که نمیتواند بر ترس غلبه کند، هنوز اولین درس زندگی را نیاموخته است.
از هزینههای کوچک غیرضروری بر حذر باش، زیرا یک سوراخ کوچک موجب غرق شدن یک کشتی بزرگ میشود.
کسی که بر زبانش غالب است همواره در امان است.
نه طوطی باش که گفته دیگران را تکرار کنی و نه بلبل که گفته خود را هدر بدهی.
چشم دیگران چشمی است که ما را ورشکست میکند، اگر همه به غیر از خود ما کور باشند ما نه به خانه باشکوه احتیاج داریم و نه تجملات.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/14:: 12:0 صبح
داشتم توی اتاق مشق مینوشتم، کارم که تمام شد کیف و دفترم را جمع کردم ولی یادم رفت که دوات را هم بردارم. دوات برگشت و مرکب آن روی فرش ریخت.
بابام تا آمد تا مرا برای کار بدی که کرده بودم تنبیه کند، فرار کردم.
من دویدم و بابام دوید. عاقبت، بابام مرا گرفت ولی تا خواست کتکم بزند، دید پشت شلوارم پاره است. گفت: همین جا باش تا برم سوزن و نخ بیارم و شلوارت را بدوزم.
من همان جا ایستادم بابام رفت و سوزن و نخ آورد. اول شلوارم را دوخت بعد هم با دقت زیادی نخ را با قیچی برید. آن وقت کارش که تمام شد، مرا برای کار بدی که کرده بودم تنبیه کرد.
بابام همیشه میگوید: هر کار به جای خودش
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/13:: 12:0 صبح
روزی الاغ کشاورزی در چاهی افتاد. چند ساعتی کشاورز سعی میکرد تا راهحلی بیابد و حیوان نالههای جگرسوزی سر میداد. بالاخره کشاورز به این نتیجه رسید که الاغ پیر است و چاه نیز خشک و به هر حال قرار است پر شود. پس ارزش آن را نداشت که برای نجات الاغ خود را به آب و آتیش بزند. بنابراین از همسایهها خواست تا بیایند و به او کمک کنند. آنها نیز هر کدام بیلی برداشتند و شروع به خاک ریختن در چاه کردند.
ابتدا الاغ متوجه شد که چیزی در حال وقوع است و با وحشت شروع به فریاد زدن کرد. ولی پس از چند لحظه ساکت شد که این سکوت کنجکاوی همسایهها را برانگیخت و با گذشت دقایقی از سکوت الاغ و ریخته شدن چند بیل خاک دیگر، کشاورز خم شد و به درون چاه نگاه کرد و از دیدن چیزی که پیش رویش در جریان بود شگفتزده شد. چون با هر بیل خاکی که روی پشت حیوان ریخته میشد، او کار جالبی انجام میداد و با یک تکان خاکها را به زمین میریخت و رویشان میایستاد و یک پله بالا میرفت و…
به زودی الاغ در میان تحیر همگان پا روی لبه چاه گذاشت و از چاه بیرون پرید!!
الاغ بعداً کشاورز را در مزرعه تنها گیر آورد و چند لگد جانانه نثارش کرد و سپس از تک تک همسایهها برای کمک کردن به کشاورز تشکر مخصوص به عمل آورد!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/12:: 12:0 صبح
روزی روزگاری، مردی با سگش در راهی میرفتند. مرد از منظره اطرافش لذت میبرد که ناگهان متوجه شد مرده است. او همچنین سگ همراه خود را دیدکه انگار سالها از مردنش میگذرد. از خود پرسید که سگ او را به کجا میبرد. آنها به صخره سفید رنگ بزرگی نزدیک شدند که به یک توپ بیلیارد شباهت داشت. آنها کاملاً به صخره نزدیک شدند که ناگهان تخته سنگ شکاف برداشت و نور خیرهکنندهای از آن متصاعد شد.
سپس یک جاده طلایی روبهرویشان نمودار گشت که به یک در بسیار بزرگ ختم میشد. جلوی در مردی پشت میز نشسته بود. مسافر از او پرسید:
ما کجا هستیم؟
بهشت
آه! آیا آب دارید؟
البته! بفرمایید!
آیا میتوانم سگم را همراهم بیاورم؟
متأسفم، ما حیوانات را نمیپذیریم.
مرد کمی فکر کرد و سپس به راهش ادامه داد. بعد از پیمودن مسافتی طولانی به یک جاده خاکی رسیدند که به دری ختم میشد و به نظر نمیرسید هیچگاه بسته شده باشد. هیچ کلونی بر روی در دیده نمیشد. در زیر درختی که کنار در قرار داشت، مردی در حال مطالعه کتاب بود.
ببخشید آقا، شما آب دارید؟
البته، یک پمپ آب داخل هست.
میتوانم سگم را داخل ببرم؟
بله، کاسهای کنار پمپ است.
مرد به همراه سگش داخل شدند و چشمشان به یک پمپ آب بسیار قدیمی افتاد که کاسهای کنارش روی زمین قرار داشت. مرد کاسه را پر از آب کرد، جرعهای آب نوشید و مابقی آن را به سگ داد. وقتی آنها سیراب شدند، برگشتند…
این محل چه نام دارد؟
بهشت.
مردی که قبلاً با او برخورد کردیم هم، همین را به ما گفت.
آه منظورتان همان جاده طلایی با در مرواریدی است؟ نه، آنجا جهنم است.
از اینکه از نام شما سوءاستفاده میکنند، عصبانی نمیشوید؟
خیر آنها فقط کسانی را که دوستانشان را رها میکنند، از راه به در میکنند.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/11:: 12:0 صبح
براساس یک افسانه قدیمی سرخپوستی، روزی پسری یک تخم عقاب پیدا کرد و آن را در لانه مرغها قرار داد. جوجه عقاب با جوجههای مرغها همزمان از تخم درآمد و با آنها بزرگ شد. از آنجایی که عقاب گمان میکرد یک مرغ خانگی است، مانند مرغهای دیگر رفتار میکرد. خاک زمین را به دنبال دانه و حشرات با پنجههای خود کنار میزد، قدقد میکرد. بالهای خود را مانند مرغها حرکت میداد و فقط کمی از زمین فاصله میگرفت. به هر حال او یک مرغ بود و باید مانند آنها پرواز میکرد.
سالها گذشت و عقاب پیر شد. یک روز پرندهای عظیم و عجیب را بالای سر خود در حال پرواز در فراز آسمان صاف دید. آن پرنده، باشکوه و جلال بدون آنکه بالهای طلایی خود را تکان بدهد در آسمان میچرخید و اوج میگرفت.
عقاب از همسایه خود پرسید: «چه پرنده زیبایی، این دیگر چیست؟»
همسایه که یک مرغ خانگی بود، قدقدکنان گفت: «عقاب، رئیس همه پرندگان است، اما اصلا به این موضوع فکر هم نکن. تو هرگز نمیتوانی مثل او باشی.»
عقاب به حرف همسایه خود گوش داد و اصلاً به آن موضوع فکر نکرد. او در حالی مرد که فکر میکرد یک مرغ خانگی است.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/10:: 12:58 صبح
ـ سلام آقا! کارگر نمیخواین؟
مرد بدون اینکه سرش را بلند کند, گفت: «کجا کار یاد گرفتی؟»
ـ آخه اگه بگم شما به من کار نمیدین!
ـ مگه کجا کار یاد گرفتی؟
پسر با دستپاچگی گفت: «من… من… توی زندان.»
مرد سرش را بلند کرد و نگاهی عمیق به پسر انداخت. چقدر این جوان آشنا بود. انگار او را جایی دیده بود.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/10:: 12:0 صبح
یک مدیر جوان و موفق، سوار بر اتومبیل جدید جگوار خود اندکی سریعتر از معمول از یک محله مسکونی میگذشت. او مراقب بود تا مبادا ناگهان کودکی از جلوی اتومبیل پارک شدهای به طرف خیابان بپرد و هر وقت گمان میکرد که چیزی دیده است از سرعت خود کم میکرد. به هنگام عبور از اتومبیل هیچ کودکی به وسط خیابان نپرید، اما ناگهان یک پاره آجر به در بغلی آن برخورد کرد. مرد جوان پا را روی ترمز کوبید و سپس چند متر عقب زد تا به نقطهای رسید که آجر از آنجا پرتاب شده بود. آنگاه راننده خشمگین از جگوار به بیرون پرید یقه نزدیکترین کودک به خود را گرفت و او را به سمت یک اتومبیل پارک شده هل داد و فریادزنان گفت:
«چرا این کار را کردی؟ تو کی هستی؟ این یک اتومبیل جدیده و آجری که تو پرتاب کردی خرج زیادی روی دستم میزاره. آخه چرا این کار را کردی؟»
پسرک کم سن و سال با حالتی پوزشطلبانه، گفت: «خواهش میکنم آقا… خواهش میکنم دعوام نکنیم. من معذرت میخوام. ولی نمیدونستم چه کار دیگهای باید بکنم. من به اتومبیل شما آجر پرت کردم برای اینکه هیچ اتومبیل دیگهای نمیایستاد.»
پسرک در حالی که گلولههای اشک بر چهرهاش جاری شده و از پای چانهاش به پایین میچکید به نقطهای دورتر در کنار یک اتومبیل پارک شده اشاره کرد و گفت: «اون برادر منه که از روی صندلی چرخدارش بر زمین افتاده و من زورم نمیرسه بلندش کنم.»
پسرک آنگاه به مرد جوان که مات و متحیر شده بود، گفت: «به من کمک میکنی برادرم را روی صندلیاش بنشونیم؟ او صدمه دیده و سنگینتر از اونه که من بتوانم تنهایی این کار را بکنم.»
صاحب اتومبیل که بهطور غیرقابل تصوری تحت تأثیر قرار گرفته بود، بغض گره بسته در گلویش را فرو بلعید. آنگاه شتابزده به طرف پسر معلول رفت و او را روی صندلی چرخدارش نشاند و سپس دستمال تمیزی از جیب درآورد و آن روی زخم و بریدگی تازهای که بر روی دست او پدید آمده بود بست. آن مرد با یک نگاه سریع پی برد که همه چیز به خیر خواهد گذشت.
پسرک به مرد غریبه گفت: «متشکرم، خدا خیرتون بده.»
مرد جوان که هنوز قادر به حرف زدن نبود، در سکوت به آن پسرک که صندلی چرخدار برادر معلول خود را بر روی پیادهرو به طرف خانهشان به پیش میبرد چشم دوخت.
مرد جوان در حالیکه در فکر غوطه میخورد، آهسته آهسته به سمت اتومبیل گرانقیمت خود بازگشت. خسارت وار شده به بدنه اتومبیل کاملاً مشهود بود، اما او هرگز این زحمت را بر خود هموار نکردکه بدهد آن را تعمیر کنند. او فرورفتگی روی بدنه اتومبیل را به حال خود گذاشت تا هر وقت آن را میبیند به یاد این ماجرا بیافتد.
هرگز در مسیر زندگی آنقدر به شتاب پیش نروید که دیگران برای جلب توجه شما به سویتان پاره آجر پرتاب کنند.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/10:: 12:0 صبح
مارچلو سوارز
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآییی!!
صدایی از دور دست آمد: آآآییی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، خوب توجه کن…
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام بدهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب به وجود میآید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/9:: 12:0 صبح
خوزه نورن اسینا
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل پیرمرد شده بود و لحظهای از آن چشم برنمیداشت.
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شدهای، آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو هدیه بدهم خوشحالتر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین میرفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و کنار نرده در ورودی نشست
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط پیروز در 84/10/9:: 12:0 صبح
لیز تامسون
«جورج» و «دیوید»، دو دوست بودند که با پای پیاده از جادهای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند و «جورج» از سر خشم، بر صورت «دیوید» سیلی زد.
«دیوید» سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز «جورج» بهترین دوست من، بر چهرهام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان «دیوید» که سیلی خورده بود، لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که «جورج» به کمکش شتافت و او را نجات داد. «دیوید» بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخرهای سنگی این جمله را حک کرد: امروز «جورج» بهترین دوستم، جان مرا نجات داد.
اما «جورج» با تعجب از او پرسید: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم، تو آن جمله را روی شنهای صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک میکنی!
«دیوید» لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد، باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
کلمات کلیدی :