سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ثروت, موفقیت یا عشق؟

ارسال شده توسط پیروز در 84/11/21:: 1:55 صبح
زنی از خانه خویش بیرون رفت و دید که سه پیرمرد با ریش‌های سفید دراز در حیاط خانه‌اش نشسته‌اند. او آنان را به جا نیاورد. پس گفت: «گمان نمی‌کنم که شما را بشناسم، اما به نظر می‌رسد که گرسنه هستید، لطفاً به درون خانه بیایید و غذایی بخورید.»
آنان در پاسخ گفتند: «آیا مرد خانه نیز درخانه هست؟». آن زن پاسخ داد: «نه، او در خارج از خانه است.»
آنان اظهار داشتند: «پس ما نمی‌توانیم وارد خانه شما شویم.»
اوایل شام‌گاه، وقتی که شوهر آن زن به خانه بازگشت، همسرش آنچه را که اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کرد.
شوهر گفت: «برو به آنان بگو که من به خانه بازگشته‌ام و از آنان دعوت کن به اندرون بیایند.»
آن زن به حیاط رفت و از آنان خواست تا برای صرف غذا به درون خانه بروند.
آن سه مرد در پاسخ گفتند: «ما با یکدیگر وارد خانه نمی‌شویم.» زن علت را جویا شد. یکی از مردان در حالی که انگشتش را به سوی دیگری دراز کرده بود، گفت: «نام او ثروت است و آن یکی موفقیت نام دارد و من هم عشق هستم.» او سپس افزود: «حال به درون خانه برو و موضوع را با شوهرت در میان بگذار تا معلوم شود کدامیک از ما را می‌خواهید که به خانه‌تان بیاییم.»
آن زن به درون خانه رفت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر که به هیجان افتاده بود، اظهار داشت: «جالب است. حال که چنین است بگذار تا ثروت را به خانه‌مان دعوت کنیم. بگذار او بیاید و خانه‌مان را از ثروت انباشته گرداند.»
اما زن موافق نبود و گفت: «عزیزم، بگذار موفقیت را به خانه‌مان راه بدهیم.»
در این موقع دختر نوجوانشان که از گوشه اتاق این گفت و گو را می‌شنید، جلو رفت و به‌عنوان پیشنهاد گفت: «آیا بهتر نخواهد بود که از عشق بخواهیم به درون خانه‌مان بیاید و محیط خانه را از مهر و محبت انباشته سازد؟»
شوهر به زنش گفت: «حال که این‌طور است، بگذار به حرف دخترمان عمل کنیم. پس به حیاط برو و از عشق بخواه که به درون بیاید و میهمان ما باشد.»
آن زن دوباره بیرون رفت و پرسید: «کدام یک از شما سه نفر، عشق هستید؟ لطفاً به درون بیا و میهمان ما باش.»
پیرمردی که نامش عشق بود از جای برخاست و به سوی خانه راه افتاد، اما آن دو نفر دیگر نیز به دنبال او راه افتادند، آن زن به ثروت و موفقیت گفت: «من فقط از عشق دعوت کردم به درون خانه بیاید، شما دو نفر چرا راه افتاده‌اید؟»
آن مردان پیر در پاسخ گفتند: «اگر شما ثروت یا موفقیت را به اندرون فرا خوانده بودید، دو نفر دیگر در بیرون از خانه باقی می‌ماندند، اما چون عشق را به درون دعوت کرده‌اید هرجا که او برود ما نیز با او می‌رویم. هرجا که عشق باشد، ثروت و موفقیت هم خواهد بود.»

تو را و بهار را ستوده‏ام...

ارسال شده توسط پیروز در 84/11/13:: 5:37 عصر
از ازل تاکنون دوستت داشته‌ام و به تو عشق ورزیده‌ام و تکه نان‌های مهربانی را در سفره‌ام گذاشته‌ام. از وقتی که چشم گشوده‌ام تو را و بهار را ستوده‌ام و همه چیز و همه کس را به رنگ و شمایل تو دیده‌ام. یک روز گلدانی کوچک چنان مرا به وجد می‌آورد که گویی باغ‌های ابدیت از آن من است و روزی دیگر یک قطره باران مرا به عظمت وصف‌ناشدنی اقیانوس هدایت می‌کند.
همیشه آرزو کرده‌ام صدای ناصاف خود را به صدای شفاف تو گره بزنم و دست‌هایم را از نگاه سبز تو پر کنم.
همیشه همه اشیاء و گیاهان را در حال دویدن و رسیدن به تو دیده‌ام. گل سرخ گلبرگ‌هایش را به سمت تو باز می‌کند، باران به سمت تو می‌بارد، خورشید به سمت تو طلوع می‌کند، دریا به سمت تو موج می‌زند، نسیم به سمت تو می‌وزد و من به سمت تو بیدار می‌شوم.
از ازل تاکنون خالص‌ترین اشک‌هایم را جمع کرده‌ام تا با آن رودی بسازم که عاشق رسیدن به دریای تو باشد و همه پروانه‌هایی را که بالهایشان به رنگ توست، دوست داشته‌ام. هر روز یک شعر عاشقانه سروده‌ام و به کبوترها داده‌ام تا به تو برسانند.
همیشه تو را دوست داشته‌ام و با نفس‌های تو آینه‌ای ساخته‌ام تا عشق را به من نشان دهد و پنجره‌ای که عبور عاشقان را از آن تماشا کنم.

تقدیم به مادران

ارسال شده توسط پیروز در 84/11/10:: 6:20 عصر

از بهشت خبر می‌رسد که تو در ازل یک شاخه گل سرخ بودی که در همسایگی فرشته‌ها زندگی می‌کردی. یک روز فرشته‌ای زیبا گلبرگی از تو را به زمین آورد تا همه باغ‌ها رنگ و بوی تو را بگیرند.
از فرشته‌ها خبر می‌رسد که تو زیباتر از همه گلزارهای ملکوت بودی و خدا تو را به زمین فرستاد تا هیچ خانه‌ای از مهربانی و زیبایی بی‌بهره نماند.
از دلم خبر می‌رسد که تو را با کلمه‌های خاکی نمی‌توان نوشت و با دهان‌های فانی نمی‌توان سرود و با دست‌های تهی نمی‌توان تصویر کرد.
از عشق خبر می‌رسد که تو عاشق‌ترین آفرینه پروردگاری و بالاتر از ستارگان ایستاده‌ای تا کهکشان‌ها حیرت‌زده تو را تماشا کنند.
کاش می‌شد دوباره کودک بود و در دامان تو به دیدار بهشت رفت و در چشم‌های تو زیباترین دریاچه‌های دنیا را دید و در شب‌های پر از لالاییِ گیسوان تو به دنبال مهتاب دوید.
مادرم، وقتی تو در کنارم هستی، خود را کودکی شاداب می‌بینم و دنیا را گاهواره‌ای کوچک که با دست‌های تو به این سو و آن سو می‌رود.
وقتی به من نگاه می‌کنی، احساس می‌کنم از خورشید گرم‌تر و از پروانه‌ها بی‌قرارتر. همیشه در کنارم بمان، ای که از همه عالم به خداوند شبیه‌تری.

از خانه بیرون می‌آیم و از خودم جدا می‌شوم. ابرهای کبود بالای سرم قدم می‌زنند و ماه در برکه آب می‌نوشد. همه مردم شهر در آینه جمع شده‌اند و در دست هر کدام کلمه‌ای می‌درخشد. آوازهای بومی در پیاده‌رو افتاده‌اند. درختان با حیرت به من نگاه می‌کنند. دست‌هایم را از جیبم بیرون می‌آورم تا انگشت‌هایم آواز بخوانند.
بی‌آنکه روسری‌ات را ببینم، پرده از راز آسمان برمی‌دارم و هم‌زمان دو فرشته کوچک از شانه‌هایم پایین می‌آیند.
من پیراهن اولین دیدارمان را گم کرده‌ام، اما هنوز می‌دانم عطر صدای تو چه رنگی است و تو را از پشت کدام پنجره می‌توان دید.
همه کتاب‌ها را می‌بندم تا چشم‌های تو روشن‌تر از صبح باز شوند و روزهای گمشده‌ام را به من بازگردانند. بهترین کتابم را به تو می‌دهم تا مرا در بیت‌های حافظ پیدا کنی.
در خیابان‌های بی‌درخت قدم می‌زنم. خاطره‌هایت همراه بارانی که یک‌ریز می‌بارد، بر پلک‌هایم می‌نشیند. من در پناه دست‌های تو هزار شب تلخ را می‌توانم تاب بیاورم.
وقتی نام تو را زمزمه می‌کنم، اتاقم آنقدر بزرگ می‌شود که همه جهان را در آن جا می‌دهم.


اندکی صبر سحر نزدیک است…

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/29:: 10:45 عصر
مردی در یک برج زندانی شده بود. از اینکه دوستانش به فکرش نبودند، بسیار ناراحت و افسرده شده بود و امیدش را به زندگی از دست داده بود. یک روز که از حبس طولانی مدتش بسیار خسته شده بود، ناگهان چشمش به حلزونی افتاد که روی لبه پنجره سلولش ایستاده بود. وقتی که از نزدیک به آن نگاه کرد، متوجه نخی شد که به پشتش بسته شده بود. مرد با کنجکاوی و به آرامی نخ را کشید و در نهایت تعجب چشمش به ریسمانی افتاد که به انتهای نخ بسته شده بود. با دیدن طنابی که به آخر ریسمان گره خورده بود و سوهانی که به انتهای آن وصل بود، تعجبش صدچندان شد.

ثروت ما

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/22:: 5:0 عصر

سال‌ها پیش در یکی از محله‌های فقیر نشین لندن، پیرمردی زندگی می‌کرد که عادت داشت هر روز صبح از خانه بیرون رود، سوار بر مترو شود و خود را به مرکز شهر رساند. در این سال‌ها همیشه یک خیابان خاص را برمی‌گزید، در گوشه‌ای می‌نشست و شروع به گدایی می‌کرد. در تمام این سال‌ها حتی یک روز هم این کار را ترک نکرده و همیشه رأس ساعت به همان خیابان مشخص می‌رفت. پس از سالیان سال بالاخره همسایه‌ها از روش زندگی او یا بهتر بگویم از ظاهر خانه او شروع به اعتراض نمودند و زمانی که با بی‌توجهی پیرمرد روبه‌رو گشتند مسأله را با پلیس در میان گذاشتند. مأموران پلیس پس از بررسی‌های بسیار دریافتند که حق با همسایگان است و به سوی منزل پیرمرد حرکت کردند؛ از آنجاکه کسی در خانه نبود تا در را برای آنها باز کند، مجبور شدند قفل در را شکسته و وارد منزل شوند؛ منظره بسیار عجیبی بود، بوی تعفن سراسر خانه را فرا گرفته بود، تمامی گوشه‌های دیوارها تار عنکبوت بسته بود و سوراخ پرده‌ها نشان از هجوم حشرات موذی به داخل خانه می‌داد. در هر گوشه از خانه کیسه‌هایی از سکه‌های پول رها شده بود که هیچ کس هرگز تا به این مقدار سکه یک‌جا در عمر خود ندیده بود.
هنگامی که مأمورین به شمردن کیسه‌ها اقدام نمودند دریافتند که به منزل یک میلیونر واقعی پای گذاشته‌اند و از این امر بسیار شگفت‌زده شدند، اندکی بعد صدای شور و شوق مردم که دریافته بودند یکی از همسایگانشان به یک میلیونر تمام‌عیار تبدیل شده است، تمامی محله را پر کرده بود.
ساعتی گذشت و پیرمرد به خانه برگشت. هنگامی که با جمعیت فراوان گرداگرد منزلش مواجه شد. اصلاً گمان نمی‌کرد که تمامی این شلوغی به خاطر او باشد. لذا سرش را به زیر انداخت و جلوتر رفت.
هرچه به خانه نزدیک‌تر می‌شد، سر و صداها بیشتر می‌شدند تا اینکه ناگهان خود را در مقابل منزلش دید که در آن باز بود، بی‌اعتنا وارد شد و از آنجا که می‌دانست شی باارزشی ندارد به گوشه‌ای رفت و از میان انبوه وسایل نیمه شکسته‌اش لیوان ترک خورده‌ای را برداشت تا کمی آب بخورد.
هنوز لبانش را تر نکرده بود که در گوشه‌ای از خانه کوهی از سکه مشاهده کرد، باورش نمی‌شد، گمان می‌کرد خواب می‌بیند، اما زمانی‌که تمامی افراد آن دور و بر پسوند «میلیونر» را به همراه اسم او به زبان می‌آوردند، دیگر فهمید که خواب نیست، لیوان آب از دستش افتاد و در گوشه‌ای آرام نشست و چشمانش را بست. دیگر صدایی نمی‌شنید، بدنش سرد شده بود و تکان نمی‌خورد، همانند یک تکه سنگ به دیوار تکیه زده بود و بی‌حرکت مانده بود.
آری پیرمرد از شدت هیجان، سنگ‌کوب کرده بود. او باورش نمی شد که این همه ثروت در خانه‌اش جمع شده باشد. در این سال‌ها او تنها به اندوختن این ثروت فکر می‌کرد و هرگز به ارزش آنچه اندوخته بود پی نبرده بود.
همه ما در زندگی این‌گونه‌ایم. همیشه در زندگی عادت کرده‌ایم در تلاش و تقلا برای کسب بسیاری چیزها باشیم بدون اینکه لحظه‌ای به اندوخته‌های حقیقی‌مان فکر کنیم. اگر حتی برای یک زمان اندک به آنچه در زندگی داریم، بیاندیشیم، آنگاه خدا را شکر می‌کنیم و هرگز ناسپاسی نمی‌کنیم.
آدمی خود سرچشمه منابع عظیم خلقت است، تنها کافی است این منابع را کشف کنیم.


هرگز آینده خود را پشت سر نگذارید!

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/18:: 12:0 صبح

مقاله الهام‌بخشی در کتاب «بزرگ‌ترین تاجر دنیا» این نکته را به صراحت بیان می‌کند: «امروز مانند آخرین روز عمرم زندگی خواهم کرد، در گران‌بهاترین روز هستی‌ام، شیره زندگانیم را در شیشه‌ای خواهم ریخت و در آن را مهر و موم خواهم کرد، چنان‌که قطره‌ای از آن بر زمین نچکد. امروز، حتی لحظه‌ای را در تأسف بخت بد و ناکامی‌های گذشته تلف نخواهم کرد. چراکه از یاد ناملایمات و پریشان‌حالی گذشته کاری ساخته نیست. آیا آب رفته به جوی باز خواهد گشت؟ آیا خورشید از مغرب طلوع خواهد کرد؟ آیا می‌توانم به گذشته برگردم و اشتباهات خود را تصحیح کنم. آیا می‌توانم به دیروز برگردم و مانع از بروز جراحاتی شوم که تجربه کرده‌ام؟ آیا می‌توانم بدگویی دیروز را پس بگیرم و درد و رنج پدید آمده را ناپدید کنم.
خیر، دیروز برای من مرده و برای همیشه مدفون شده است. من نمی‌توانم بیش از این درباره دیروز بیندیشم.
امروز را مانند آخرین روز عمرم زندگی خواهم کرد.»
امروز را با توهمات دیروز خراب نکنید. امروز روزی جدید با اتفاقات جدید برای شماست. امروز همان دیروز فرداست، اگر خراب شود فردا تأسف خواهی خورد. آغاز خوب بودن را، آغاز آینده روشن را با تأسف دیروز به پایان نبرید.
سه موز را در نظر بگیرید. یک موز نرسیده، یک موز رسیده، یک موز گندیده کدام یک از موزها را خواهید خورد؟
موز نرسیده آینده شماست، نباید به انتظار رسیدن آن صبر کنید، انتظار خوب است ولی تدارک فردا را از امروز ببینید.
موز گندیده گذشته شماست، همان‌طور که نمی‌توانید موز گندیده را بخورید و خوردن آن منجر به بیماری می‌شود، غصه خوردن برای دیروز بی‌معناست.
موز رسیده امروز شماست، رسیده و قابل خوردن، نخوردن آن از دست دادن فرصت‌هاست. این شعر و خیال نیست، واقعیت است. امروزها را دریاب تا دیروز روشن و فرداها روشن‌تر باشد.


کمند عشق

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/18:: 12:0 صبح

خدا مشتی خاک را برگرفت. می‌خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید، و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالیانی‌ست که لیلی عشق می‌ورزد. لیلی باید عاشق باشد زیرا خداوند در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می‌شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است نام دیگر انسان.
خدا گفت: به دنیایتان می‌آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق.
و هر که عاشق‌تر آمد، نزدیک‌تر است. پس، نزدیک‌تر آیید. نزدیک‌تر.
عشق، کمند من است. کمندی که شما را پیش من می‌آورد کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق، گفتگوست، گفتگو با من با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه‌هایش را به خدا داد. لیلی هم‌صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاکم را به نور بدل می‌کند، و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
خدا به شیطان گفت: لیلی را سجده کن. شیطان غرور داشت، سجده نکرد.
گفت، من از آتشم و لیلی از گل است.
خدا گفت: سجده کن، زیرا من چیزی می‌خواهم، من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی.
شیطان سجده نکرد، سرکشی کرده و رانده شد و کینه لیلی را به دل گرفت.
شیطان قسم خورد که لیلی را بی‌آبرو کند و تا واپسین روز حیات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد، اما گفت: نمی‌توانی، هرگز نمی‌توانی لیلی دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهی‌اش را نمی‌توانی، حتی تا واپسین روز حیات.
شیطان می‌داند لیلی همان است که از فرشته‌ها بلاتر می‌رود، پس می‌کوشد بال لیلی را زخمی کند عمری است که شیطان گرداگر لیلی می‌گردد، دست‌هایش پر از حقارت و وسوسه است او بدنامی لیلی را می‌خواهد بهانه بودنش تنها همین است می‌خواهد قصه لیلی را به بی‌راهه کشد. نام لیلی رنج شیطان است. شیطان از شیوع لیلی می‌ترسد لیلی عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد.


سفری به روستا

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/18:: 12:0 صبح

روزی از روزها، پدری از یک خانواده بسیار ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست، چگونه زندگی می‌کنند.
آنان دو روز و دو شب را در مزرعه خانواده‌ای بسیار فقیر، سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند.
در نیمه‌های راه، پدر از فرزند پرسید:
«خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟»
پسر جواب داد: «خیلی خوب بود پدر.»
پدر پرسید:
«پسرم آیا دیدی، مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟»
پسر گفت: «بله دیدم…»
پدر دوباره پرسید:
«بگو ببینم، از این سفر چه آموختی؟»
پسر چنین پاسخ داد:
«من دیدم که ما در خانه خود یک سگ داریم، و آنان چهار سگ داشتند. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد؛ ما فانوس‌های باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم؛ اما فانوس‌های آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان که تا افق گسترده است. ما قطه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنان کشتزارهایی دارند که انتهای آنها دیده نمی‌شود. ما پیش‌خدمت‌هایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنان خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنان غذایشان را خود تولید می‌کنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند؛ اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.»
آن پسر، همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر، سپس افزود: «متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم.»


راز گل سرخ

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/17:: 12:0 صبح

ـ مامان! ـ بله؟!
ـ مامان اون پیره‌مرد دیوونه‌ست؟!
ـ آره مامان جون.
پیرمرد باز هم به تیر چراغ برق آب می‌داد. او هر روز در موقع مشخصی با یک آب‌پاش به تیر چراغ برق آب می‌داد و سپس در هیاهو و شلوغی خیابان، روی صندلی‌اش می‌نشست و به نقطه‌ای زیر تیر چراغ برق خیره می‌ماند، گویی منتظر واقعه‌ای بود.همه او را دیوانه می‌پنداشتند؛ حتی گاهی بچه‌ها به او سنگ پرتاب می‌کردند و کلماتی تند و زننده نثار روزهای بی‌کسی و تنهایی او می‌نمودند. اما آن روز با همه روزها فرق می‌کرد. صندلی کنار تیر چراغ برق خالی بود و رنگ و رویش از عمر طولانی‌اش حکایت می‌کرد و غیژ غیژ پایه‌اش نوایی دلنشین به سکوت غیرمنتظره خیابان می‌داد اما دلنشین‌تر از آن گل سرخی بود که در زیر چراغ برق سر از خاک بیرون آورده بود. حال به این می‌اندیشم که پیرمرد دیوانه نبود. او دل‌زنده‌ای بود که به حیات دوباره آن خاک مرده ایمان داشت. ای کاش پیرمرد آنجا بود؟!


مادربزرگ

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/16:: 12:0 صبح

مادربزرگ لخندی زد و گفت: «دختر گلم بیا این لیمو را برایم پوست بگیر.»
حرصم گرفت آن‌قدر درس داشتم که وقت نمی‌کردم برای خودم میوه پوست بگیرم. با بی‌تفاوتی از کنارش گذشتم. آن شب گذشت. صبح سر جلسه امتحان ناگهان به یاد مادربزرگ افتادم به یاد لبخندش و دستان لرزانش که لیمو را برمی‌داشت دلم لرزید «چه کار بدی کردم، دلش را شکستم». برگه امتحان را زود دادم و از مدرسه بیرون آمدم. در طول راه در این فکر بودم که چطور دلش را به دست آورم و پاسخ لبخندش را بدهم. به خانه که نزدیک‌تر شدم سر و صدایی بلند شد عده‌ای کنار در خانه ازدحام کرده بودند با سرعت خود را به آنها رساندم و وارد خانه شدم.
یک نفر بلند می‌گفت (انا لله و انا الیه راجعون) و پدر زیر تابوت پیرمرد همسایه را که در طبقه بالا زندگی می‌کرد، گرفته بود و همراه بقیه همسایه‌ها تهلیل می‌گفتند. نگاهم چرخید و مادربزرگ را دیدم که گوشه‌ای ایستاده بود و برای میت دعا می‌خواند و اشک می‌ریخت. وارد خانه شدم و از توی یخچال یک لیمو برداشتم و به حیاط رفتم…


<      1   2   3   4   5   >>   >



بازدید امروز: 11 ، بازدید دیروز: 8 ، کل بازدیدها: 138339
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ