سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارزش زندگی

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/10:: 12:0 صبح

مارچلو سوارز

پدر و پسری داشتند در کوه قدم می‌زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآی‌ی‌ی!!
صدایی از دور دست آمد: آآآی‌ی‌ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، خوب توجه کن…
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم می‌گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام بدهی، زندگی عیناً به تو جواب می‌دهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب به وجود می‌آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.


پاره آجر

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/10:: 12:0 صبح

یک مدیر جوان و موفق، سوار بر اتومبیل جدید جگوار خود اندکی سریع‌تر از معمول از یک محله مسکونی می‌گذشت. او مراقب بود تا مبادا ناگهان کودکی از جلوی اتومبیل پارک شده‌ای به طرف خیابان بپرد و هر وقت گمان می‌کرد که چیزی دیده است از سرعت خود کم می‌کرد. به هنگام عبور از اتومبیل هیچ کودکی به وسط خیابان نپرید، اما ناگهان یک پاره آجر به در بغلی آن برخورد کرد. مرد جوان پا را روی ترمز کوبید و سپس چند متر عقب زد تا به نقطه‌ای رسید که آجر از آن‌جا پرتاب شده بود. آن‌گاه راننده خشمگین از جگوار به بیرون پرید یقه نزدیک‌ترین کودک به خود را گرفت و او را به سمت یک اتومبیل پارک شده هل داد و فریادزنان گفت:
«چرا این کار را کردی؟ تو کی هستی؟ این یک اتومبیل جدیده و آجری که تو پرتاب کردی خرج زیادی روی دستم می‌زاره. آخه چرا این کار را کردی؟»
پسرک کم سن و سال با حالتی پوزش‌طلبانه، گفت: «خواهش می‌کنم آقا… خواهش می‌کنم دعوام نکنیم. من معذرت می‌خوام. ولی نمی‌دونستم چه کار دیگه‌ای باید بکنم. من به اتومبیل شما آجر پرت کردم برای اینکه هیچ اتومبیل دیگه‌ای نمی‌ایستاد.»
پسرک در حالی که گلوله‌های اشک بر چهره‌اش جاری شده و از پای چانه‌اش به پایین می‌چکید به نقطه‌ای دورتر در کنار یک اتومبیل پارک شده اشاره کرد و گفت: «اون برادر منه که از روی صندلی چرخدارش بر زمین افتاده و من زورم نمی‌رسه بلندش کنم.»
پسرک آن‌گاه به مرد جوان که مات و متحیر شده بود، گفت: «به من کمک می‌کنی برادرم را روی صندلی‌اش بنشونیم؟ او صدمه دیده و سنگین‌تر از اونه که من بتوانم تنهایی این کار را بکنم.»
صاحب اتومبیل که به‌طور غیرقابل تصوری تحت تأثیر قرار گرفته بود، بغض گره بسته در گلویش را فرو بلعید. آن‌گاه شتاب‌زده به طرف پسر معلول رفت و او را روی صندلی چرخ‌دارش نشاند و سپس دستمال تمیزی از جیب درآورد و آن روی زخم و بریدگی تازه‌‌ای که بر روی دست او پدید آمده بود بست. آن مرد با یک نگاه سریع پی برد که همه چیز به خیر خواهد گذشت.
پسرک به مرد غریبه گفت: «متشکرم، خدا خیرتون بده.»
مرد جوان که هنوز قادر به حرف زدن نبود، در سکوت به آن پسرک که صندلی چرخ‌دار برادر معلول خود را بر روی پیاده‌رو به طرف خانه‌شان به پیش می‌برد چشم دوخت.
مرد جوان در حالی‌که در فکر غوطه می‌خورد، آهسته آهسته به سمت اتومبیل گران‌قیمت خود بازگشت. خسارت وار شده به بدنه اتومبیل کاملاً مشهود بود، اما او هرگز این زحمت را بر خود هموار نکردکه بدهد آن را تعمیر کنند. او فرورفتگی روی بدنه اتومبیل را به حال خود گذاشت تا هر وقت آن را می‌بیند به یاد این ماجرا بیافتد.
هرگز در مسیر زندگی آن‌قدر به شتاب پیش نروید که دیگران برای جلب توجه شما به سویتان پاره آجر پرتاب کنند.


هدیه

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/9:: 12:0 صبح

خوزه نورن اسینا

روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‌نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل پیرمرد شده بود و لحظه‌ای از آن چشم برنمی‌داشت.
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل‌ها شده‌ای، آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو هدیه بدهم خوشحال‌تر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‌رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و کنار نرده در ورودی نشست


رفاقت

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/9:: 12:0 صبح

لیز تامسون

«جورج» و «دیوید»، دو دوست بودند که با پای پیاده از جاده‌ای در بیابان عبور می‌کردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند و «جورج» از سر خشم، بر صورت «دیوید» سیلی زد.
«دیوید» سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شن‌های بیابان نوشت: امروز «جورج» بهترین دوست من، بر چهره‌ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان «دیوید» که سیلی خورده بود، لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که «جورج» به کمکش شتافت و او را نجات داد. «دیوید» بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره‌ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز «جورج» بهترین دوستم، جان مرا نجات داد.
اما «جورج» با تعجب از او پرسید: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم، تو آن جمله را روی شن‌های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می‌کنی!
«دیوید» لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می‌دهد، باید روی شن‌های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می‌کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.


مردی در صف

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/9:: 12:0 صبح

آنتوان پرلین

یادم می‌آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سیرک ایستاده بودیم. جلو ما یک خانواده پرجمعیتت ایستاده بودند و به نظر می‌رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس‌های کهنه ولی در عین حالت تمیزی پوشیده بودند. بچه‌ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه‌ها و شعبده‌بازی‌هایی که قرار بود ببینند، صحبت می‌کردند. مادر بازوی شوهر را گرفته بود و با عشق به او لبخند می‌زد.
وقتی به باجه بلیت‌فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیت می‌خواهید؟ پدر جواب داد: «لطفاً شش بلیت برای بچه‌ها و دو بلیت برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیت‌ها را گفت. پدر به باجه نزدیک شد و به آرامی پرسید: «ببخشید، گفتید چقدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیت‌ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه‌ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و حالا فکر می‌کرد که به بچه‌های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان‌طور که اشک از چشمانش سرازیر می‌شد، گفت: «متشکرم، متشکرم آقا.»
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه‌ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از اینکه بچه‌ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
ما آن شب به سیرک نرفتیم!


بخشش

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/8:: 12:0 صبح

کنار پارک در گوشه‌ای خلوت نشسته بود و عصای سفید جمع شده‌اش را محکم در دست گرفته بود. صدای غرش آسمان او را به خود آورد. از جا برخاست و دستش را برای گرفتن قطرات خنک باران دراز کرد. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش حس کرد.
پسرک درحالی که با عجله از کنارش می‌گذشت فریاد زد: «مامان! پول رو دادم به اون گداهه!»


دهقان فقیر و پسرک اشراف‌زاده

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/7:: 8:0 عصر

نامش فلمینگ بود. کشاورزی فقیر، اهل اسکاتلند. در یکی از روزهای گرم تابستان در مزرعه‌اش مشغول کار کردن بود که ناگهان صدای درخواست کمک از مردابی در آن حوالی توجه او را جلب کرد. داس خود را به گوشه‌ای پرتاب کرد و سراسیمه به طرف مرداب دوید. نفس‌زنان خود را به مرداب رساند و دید که پسری وحشت‌زده در گوشه‌ای از مرداب تا کمر در گل و لای فرو رفته و با صدای بلند گریه سر می‌دهد. آن پسرک سخت در تلاش بود تا خود را نجات دهد. کشاورز خود را به آن پسرک رساند و او را از مرداب بیرون کشید.
آن روز سپری شد، روز بعد کالسکه‌ای سلطنتی به خانه آن کشاور زمهربان نزدیک شد و کنار پرچین باغچه توقف کرد.
مردی که لباس‌های اشرافی به تن داشت از کالسکه پیاده شد و خود را پدر آن کودک معرفی کرد.
مرد اشراف‌زاده گفت: «من می‌خواهم در جواب کار نیکی که برایم انجام داده‌ای مقداری پول به تو بدهم. تو فداکارانه جان پسرم را نجات دادی!»
کشاورز با دستش پول پیشهادی آن اشراف‌زاده را پس زد و گفت: «من نمی‌توانم در قبال آنچه انجام داده‌ام پولی را قبول کنم».
در همان لحظه پسر فلمینگ کشاورز دوان‌دوان از کلبه خارج شد.
مرد اشراف‌زاده پرسید: «آیا او پسر توست؟»
مرد کشاورز با سربلندی پاسخ داد: «بله».
مرد اشراف‌زاده لحظه‌ای به فکر فرو رفت، دستی بر صورت خود کشید، رو به کشاورز کرد و گفت: «من با تو معامله‌ای می‌کنم. بگذار پسرت را با خودم ببرم و او را آن‌طور که در شأن کشاور مهربانی چون توست آموزش دهم. اگر این پسر اندکی شبیه به پدرش باشد، در آینده مرد بزرگی خواهد شد که مایه افتخار و سربلندی پدرش می‌شود.»
سال‌ها بعد پسر فلمینگ کشاورز از مدرسه پزشکی بیمارستان «سنت مری» شهر لندن فارغ‌التحصیل شد و به آموختن علم پزشکی ادامه داد تا اینکه سال‌ها بعد در سراسر دنیا به نام «سر الکساندر فلمینگ شهیر» (کاشف پنی‌سیلین) معروف شد.
نام آن اشراف‌زاده چه بود؟ رندولف چرچیل.
نام پسرش چه بود؟ سروینستون چرچیل معروف.
دیدید که چگونه یک دهقان فقیر پسر اشراف‌زاده‌ای را در مرداب نجات داد. چه کسی می‌دانست که پسر بازیگوش آن دهقان فقیر در آینده میلیون‌ها انسان را از مرگ نجات می‌دهد؟
چه کسی می‌توانست پیش‌بینی کند که آن پسرک گرفتار در مرداب در آینده دنیایی را متحول می‌کند؟ انسان‌‌هایی به این بزرگی از بدو تولد بزرگ نبودند بلکه خود را شناختند، هدف خود را انتخاب کردند، سخت کوشش کردند و به آنچه می‌خواستند رسیدند.


عکس روی دیوار

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/7:: 1:0 صبح

جان بالیستون

درِ مطب دکتر به شدت به صدا در آمد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو.
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله‌ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر، مادرم!» و در حالی که نفس نفس می‌زد، ادامه داد: «التماس می‌کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است».
دکتر گفت: باید مادرت را به اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی‌روم.
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمی‌توانم. اگر شما نیایید او می‌میرد!» و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علائم بهبودی در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتماً می‌مردی! مادر با تعجب گفت: «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته است!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! فرشته‌ای کوچک و زیبا!


نشان لیاقت عشق

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/6:: 7:39 عصر

ماسکینو پوید

فرمان‌روایی که می‌کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومت‌های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت‌های سردار به حدی رسید که خشم فرمان‌روا را برانگیخت، بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمان‌روا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمان‌روا با دیدن قیافه سردار جنگ‌آور تحت تأثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می‌کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمان‌روا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمان‌بردار تو خواهم بود.
فرمان‌روا پرسید: و اگر از جان همسرت درگذرم، آن‌گاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمان‌روا از پاسخی که شنید آن‌چنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به‌عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمان‌روا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمان‌روا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیز توجه نکردم.
سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می‌کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!


بعدازظهری در پارک

ارسال شده توسط پیروز در 84/10/6:: 1:0 صبح

جولی اِی. مَنهَن

روزی روزگاری پسر کوچکی بود که می‌خواست خداوند را ملاقات کند. او می‌دانست برای رسیدن به جایی که خداوند زندگی می‌کند، باید راه درازی را بپیماید، پس چمدانش را با شیرینی‌های توینکی و جعبه‌ای شش‌تایی از نوشابه پر کرد و سفرش را آغاز نمود.
زمانی که سه ساختمان آن طرف‌تر رسید، پیرزنی را مشاهده کرد. او در پارک نشسته و به کبوترها خیره شده بود. پسر کنار او نشست و چمدانش را باز کرد. او می‌خواست جرعه‌ای نوشابه بنوشد که متوجه شد پیرزن به نظر گرسنه می‌رسد، پس شیرینی‌ای به او تعارف کرد. او با خوشحالی آن را قبول کرد و به پسر لبخند زد. لبخندش آن‌قدر زیبا بود که پسر دوست داشت یک بار دیگر آن را ببیند، پس شیشه‌ای نوشابه به او تعارف کرد. او یک بار دیگر به پسر لبخند زد. پسرک خوشحال بود!
آنان تمام بعدازظهر را آنجا به خوردن و خندیدن گذراندند، اما حتی کلمه‌ای هم صحبت نکردند.
زمانی که هوا داشت تاریک می‌شد، پسر فهمید که چه‌قدر خسته شده است و بلند شد که برود. پس برگشت، به سمت پیرزن رفت و او را در آغوش گرفت. پیرزن نیز گشاده‌ترین لبخندش را به او تقدیم کرد.
کمی بعد، زمانی که پسر درِ خانه را گشود، مادرش از این‌که شادی را در صورت او مشاهده کرد، شگفت‌زده شد. او از پسرک پرسید: «امروز چه کار کردی که این‌قدر خوشحالت کرده؟»
پسر پاسخ داد: «با خداوند ناهار خوردم. می‌دانی چیست؟ او زیباترین لبخندی را دارد که تا به حال دیده‌ام!»
در این میان، پیرزن هم که چهره‌اش از شادی می‌درخشید به خانه‌اش بازگشت. پسرش از دیدن آرامشی که در صورت او دیده می‌شد میخکوب شد و پرسید: «مادر، امروز چه کار کردی که این‌قدر خوشحالت کرده؟»
او پاسخ داد: «با خداوند در پارک شیرینی خوردم. می‌دانی او بسیار جوان‌تر از آن است که انتظار داشتم!»


   1   2      >



بازدید امروز: 13 ، بازدید دیروز: 8 ، کل بازدیدها: 138341
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ