کنار پارک در گوشه‌ای خلوت نشسته بود و عصای سفید جمع شده‌اش را محکم در دست گرفته بود. صدای غرش آسمان او را به خود آورد. از جا برخاست و دستش را برای گرفتن قطرات خنک باران دراز کرد. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش حس کرد.
پسرک درحالی که با عجله از کنارش می‌گذشت فریاد زد: «مامان! پول رو دادم به اون گداهه!»