جان بالیستون

درِ مطب دکتر به شدت به صدا در آمد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو.
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله‌ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر، مادرم!» و در حالی که نفس نفس می‌زد، ادامه داد: «التماس می‌کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است».
دکتر گفت: باید مادرت را به اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی‌روم.
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمی‌توانم. اگر شما نیایید او می‌میرد!» و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علائم بهبودی در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتماً می‌مردی! مادر با تعجب گفت: «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته است!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! فرشته‌ای کوچک و زیبا!