شعری به سبک «بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...»
اثر فریدون مشیری

برگرفته از کتاب این جویبار جاری


بی تو ای برق، شبی باز از آن کوچه گذشتم
«همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم»
بند رخسار تو در رفت ز تنبان نگاهم
 چاله آمد سر راهم
پای بی‏صاحب من «زرت» در آن چاله فرو شد
 هیکل گنده‏ی مخلص دمرو شد.

در تهی خانه‏ی جیبم، غم قبض تو درخشید
بر سماورکده‏ی نفتی ذهنم،
قوری یاد تو ای برق خروشید،
چایی خاطره جوشید!
«یادم آمد که شبی با تو از آن کوچه گذشتم»
 پی دیوار نگشتم.
توی آن چاله‏ی لوله کشی آبکی گازِ فزرتی،
  نفتادم، نفتادم.
با تو گفتم که تو گه گاه کجایی؟
وصل ناگشتن از آن به که بیایی و نپایی
لامروت، تو مگر دشمن مایی؟
«من ندانستم از اول، که تو بی‏مهر و وفایی!»

بغض در سیم تو پیچید
نور در چشم تو ماسید
اُفت ولتاژ تو افزود بر اندوه نگاهت،
یادم آید که تو گفتی:
 برق، آیینه‏ی آب گذران است
 همه تقصیر از آن آب روان است
تو که امروز چو مجنون ز پی لیلی برقی،
باش فردا که تو را خشک، دهان است... !
سیل بر ریش تو خندید
اشک از مشک تو غلتید
موش شب، جیغ بنفشی زد و نالید.

باز گفتی که مکن عیب، تو بر ما
پنج سال دگری صبر بفرما!
آش تولید شود پخته زکشک و نخود و لپه‏ی صنعت!
ـ نصب کن آینه در هر طرف خود ـ
همه چیزی شود آن روز فراوان!
فقط از «برق» کمابیش خبر نیست!

نور زرد سخنت خورد به آیینه‏ی گوشم
 بست یخ، نقطه‏ی جوشم
پای غم رفت به دمپایی جانم...!
پی سنگی همه جا گشتم و گشتم
پرت کردم به تو آن سنگ و تو را لامپ شکستم
با تو گفتم: دگر از خیر تو ای برق، گذشتم.
«یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم...
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‏های دگر هم،
نه گرفتی تو دگر از من بیچاره خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!»