ماسکینو پوید

فرمان‌روایی که می‌کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومت‌های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت‌های سردار به حدی رسید که خشم فرمان‌روا را برانگیخت، بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمان‌روا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمان‌روا با دیدن قیافه سردار جنگ‌آور تحت تأثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می‌کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمان‌روا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمان‌بردار تو خواهم بود.
فرمان‌روا پرسید: و اگر از جان همسرت درگذرم، آن‌گاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمان‌روا از پاسخی که شنید آن‌چنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به‌عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمان‌روا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمان‌روا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیز توجه نکردم.
سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می‌کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!